ولی وقتی مجبوری چهار،پنج روز تنها تو یه خونه باشی و هیچکی رو نبینی
وقتی همدمت یه سری جزوه و کتاب مزخرف پر از فورمولای بی سروته که همشونو برای اولین بار داری میبینی
وقتی هرچی حساب کتاب میکنی و میبینی حتی اگه شبها هم بیدار باشی نمیتونی حتی یه دور درساتو بخونی
وقتی تنها سر گرمیت مرور کردن یه سری خاطره اعصاب خورد کن باشه
وقتی مجبور بشی برا خودت شام و نهار درست کنی
وقتی که حتی از دیدن قیافت تو آینه حالت بد مشه و اشکت در میاد
وقتی که هر موقع آنلاین میشی حتی یهoff هم نداری
اون وقته یا باید دیوونه بشی یا ...
دلتنگی تو یه صبح بهاری
وقتی حتی پرنده ها آواز میخونن ، همه شادن
ولی این توئی که دلتنگی ، این دل لعنتی تو که گرفته
آره این خیلی جالبه
یه همدرد با خودت پیدا میکنی :
(دلم گرفته است
دلم عجیب گرفته است
نمیدانم
شاید دلتنگ باشم.)
آره اونم دلش گرفته بود، فروغم غم داشت ، حالا حد اقل دیگه احساس تنهائی نمیکنم
با دو خط شعر هم میشه تنها نبود
ولی باید خیلی قانع بود ، دلیلش هم خیلی سادست
چون مجبوری !!!
تو میتونی برا یه آدم مثل یه شاخه گل باشی ، میتونی براش بهتر از هر بهاری باشی
ولی اینو بدون که هر گلی یه روز پژمرده میشه و هر بهاری یه روز خزان میشه
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ، نه از آن پاک تری
تو بهاری ، نه بهاران از توست
از تو میگیرد وام هر بهار اینهمه زیبائی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
یه شعر نیمه کاره یه شعری که قرار بود به درو دیواره خونم بزنم
یه شعری که قرار بود برای همه بخونمش
قرار بود باهاش زندگی کنم
ولی فقط ازش یه بیت بیشتر نمیدونم
اونی که قرار بود بقیش رو برام بخونه ٬ نخوند نمیدونم چرا .
من شاید دیگه این شعر قبول نداشته باشم ولی هنوزم دوست دارم بقیشو بدونم.
اون شعر اینه :
غم ما غم نیست ...